قسمت ششم متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری
قسمت ششم
روی هر دیوار اطاق آبی ، درست در میان ، یك طاقچه بود ، تنها پنجره اطاق در طاقچه دیوار شمالی بود. همینه زمینه طاقچه را گرفته بود ، هر طاقچه درست در یكی از جهات اصلی بود. اطاق آبی یك ماندالا بود. این را دیر فهمیدم ، اطاق آبی نمایش تمثیلی عالم و كالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذیری و بازیابی وحدت بود ، راهنمای رستگاری بود ، جای بیدار شدن خود آگاهی رهاننده بود. معمار اطاق آبی در شالوده ریزی ، نه طناب سفید به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا ، صدایی از زمانهای دور در ناخود آگاهی او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود ، از واجرایانا حرفی نشنیده بود ، به هند و تبت نرفته بود ، چشمش به زیكورات های بابل و آشور نیافتاده بود، حتی از نقشه كاخهای شاهان قدیم ایران خبر نداشت ، معمار اطاق آبی سلامت فكر و عمل را نشان داده بود ، مثل "ارشیتكت" امروز دچار بیماری عقلی غرب نبود ، كشف و شهود راهنمایش شده بود.
اطاق آبی خالی افتاده بد ، هیچ كس در فكرش نبود ، این Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكی من قایم شده بود ، اما برای من پیدا بود ، نیرویی تاریك مرا به اطاق آبی می برد ، گاه میان بازی ، اطاق آبی صدایم می زد ، از همبازی ها جدا میشدم ، می رفتم تا میان اطاق آبی بمانم. چیزی در من شنیده می شد ، مثل صدای آب كه خواب شما بشنود ، جریانی از سپیده دم چیز ها از من می گذشت و در من به من می خورد . چشمم چیزی
نمی دید : خالی درونم نگاه می كرد ، و چیزها میدید ، به سبكی پر می رسیدم . و در خود كم كم بالا می رفتم ، و حضوری كم كم جای مرا می گرفت ، حضوری مثل وزش نور ، وقتی كه این حالت ترد و نازك مثل یك چینی ترك می خورد ، از اطاق می پریدم بیرون ، می دویدم میان شلوغی اشكال ، جایی كه هر چیز اسمی دارد ، طاقت من كم بود ، من بچه بودم ، اطاق آبی در همه جای كودكی ام حاضر بود ، وارد خوابهایم می شد ، خیلی از رویاهایم در طاقچه هایش خاموش می شد. اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت . در ته باغ تنها مانده بودم ، انگار تجسد خواب یكی از ساكنان نا شناس خانه ما بود ، خوب شد در آن مار پیدا شد ، و گرنه همان جا می ماندیم ، و زندگی مایایی ما فضایش را می آلود. اگر می ماندیم ، باز همخوابگی پدر و مادر زیر سایه Lustprinzip تكرار می شد ، و نه در هوای Tumo .پدرم كسی نبود كه بر بیندو چیره شود ، و مادرم چیزی نبود جز سادارانی.
اطاق آبی ماندالا بود ، من راحت به درون این ماندالا راه یافته بودم ، درامی در هوای شعائر مذهبی صورت نگرفته بود ، در آستانه در شرقی ماندالا ( در شرقی اطاق آببی) چشم - مرا نبسته بودند تا گلی در ماندالا پرت كنم. اما با چشم باز پرتاب كرده بودم : بهارها یادم هست ، گاه یگ گل مخملی می كندم و میان اطاق آبی پرت می كردم ، نمی دانستم چرا.
من هیچ وقت ظرفی روی "نقشه الماسی" اطاق آبی نگذاشتم و هرگز شاید آواهانا نبودم. اطاق آبی نشنیده بود كه بگویم : " ام. من از جوهر الماسی جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام. من از جوهر الماسی روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام." و پیداست كه هیچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا یكی نشد. و كایوالیا از دسترسم دور ماند. كودك حقیر پرورده ما یا كجا و حضور دیریاب پوروشا كجا. اما من در اطاق آبی چیز دیگر می شدم. انگار پوست می انداختم ، زندگی رنگارنگ غریزی ام بیرون ، در باغ كثرت ، می ماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم ، نمی خواستم كسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده ام ( مگر وقتی كه بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد می بردند و من میانشان بودم ) .، كلمه "عبادت" را به كار بردم ، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمی رفتم ، اما میان چاردیواری اش هوایی به من می خورد كه از جای دیگر می آمد ، در وزش این هوا غبارم می ریخت ، سبك می شدم، پر
می كشیدم ، این هوا آشنا بود ، از دریچه های محرمانه خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی كه از اطاق آبی مرا می خواند ، از آبی اطاق بلند
می شد، آبی بود كه صدا می زد. این رنگ در زندگی ام دویده بود ، میان حرف و سكوتم بود ، در هر مكثم تابش آبی بود ، فكرم بالا كه می گرفت آبی میشد ، آبی آشنا بود ، من كنار كویر بودم ، و بالای سرم آبی فراوان بود ، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیك شهر من معدن لاجورد كنار طلا می نشست، با لاجورد ، مادرم ملفه ها را آبی می كرد ، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیك عید ، تخم مرغها را با سنبوسه ها آبی می كردیم. این گل چه آبی ثابتی
می داد. در كشتزارهای دشت صفی آباد چقدر Bleuet بود. آبی اش محشر بود ، هنگام درو، دهقانان روسی اولین دسته چاودار را با تاجی از این گل می آراستند ، و پیش تمثال مقدس می نهادند. می دانستند در شدت خشكسالی ، این گلهای آبی كوچك چه نوشابه سرشاری به زنبورهای عسل می بخشند. سلوخین به همسایگی سودمند چاودار و این گلها پی برد.
باغ ما پر از نیلوفر میشد و جا به جا گلهای آبی كاسنی ، نگین انگشتر مادرم آبی بود ، فیروزه بود ، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد. فیروزه اش بو اسحاقی بود. انگشتر همیشه در انگشت مادرم بود. می گفتند فیروزه سوی چشم را زیاد می كند ، جلوگیر چشم بد است، نازایی را از میان میبرد، عزت می آورد، صواب نماز را صد چندان می كند. سنگ مقدس است ، و این سنگ نقشی دارد در چیرگی نور بر ظلمت : در اساطیر از تك ها ، خدای آفتاب رزمنده ای است كه هر صبح با سلاح خود - مار فیروزه ای- ماه و ستارگان را از آسمان می راند. و رنگ فیروزه ای مقامی بلند دارد. در باردو نباید از نور فیروزه فام ترسید : " پس ، از این فروغ فیروره گون با آن درخشش ترسناك و خیره كننده و سهمناك پروا مدار ، هول مكن ، زیرا كه فروغ راه برتر است : تلالو تاتاگاتاهاست. حكمت عالیه عالم مثل است ... " آكشوبیها دارنده معرفت ، به رنگ فیروزه است. هروكا ، خدای بودایی شهره عام ، تنی همرنگ فیروزه دارد:"در میان نیلوفر آب ، بر مسند خورشیدی ، نیك اختر شری- هروكای فیروزه فام است
دوشنبه 2 خرداد 1390 - 1:42:20 AM