×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

برای شما۲

من عاشق ایرانم۲

× مطالب زیبا+داستان+شعر+لینکستان سایتهای مذهبی+مطالب به روز+مطالب مذهبی+علمی+فرهنگی+اجتماعی+اخلاقی+عرفانی+پند آموز+عشق و عاشقی+انتخواب همسر+ازدواج+روابت زناشویی واخلاق در خانواده+تربیت فرزندان+ارتباط با دوستان+دوست یابی و...
×

آدرس وبلاگ من

javad69.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/j69.salehi

قسمت اول متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری

. متن کامل اتاق آبی سهراب سپهری قسمت اول ته باغ ما ، یك سر طویله بود . روی سر طویله یك اطاق بود ، آبی بود. اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از كف زمین پایین تر بود. آنقدر كه از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی كه به اطاق آبی می رفت چند پله می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاك دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می كردیم. یك روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی كوچ می كنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد. در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ كس اطاق آبی را نكشت . در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یك جا در هندوبیسم و یك جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه كوچك كیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم كیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلكان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود. مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در كار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس كرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم كه هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد. در میگون ، یادم هست ، روی كوه بودیم ، در كمر كش كوه می رفتیم. یك وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن كه جلو می رفت فریاد زد : مار. و یك بار دیگر ، در آفتاب صبح ، كنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه كوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مكثی داده شد . پیش پایم را نگاه كردم : ماری می خزید و می رفت. كاری نكردم ، مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپیوندیم. یك mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .
دوشنبه 2 خرداد 1390 - 1:46:46 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


بخش ترین بوسه


ماجرای لحظاتی تا مرگ


معجزه گری بنام چای سبز


نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه


بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر


داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده


داستان برنامه نویس و مهندس


مادر یک چشم


خدا هست!


داستان دانشمندان


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

70287 بازدید

2 بازدید امروز

65 بازدید دیروز

231 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements